- غزلی زیبا ازسعدی
- وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
- تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
- یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
- بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
- مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
- دوستان ما بیازردند یار خویش را
- همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر
- مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را
- رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
- ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
- هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
- گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
- عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
- ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
- گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
- قبلهای دارند و ما زیبا نگار خویش را
- خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
- من بر آن دامن نمیخواهم غبار خویش را
- دوش حورازادهای دیدم که پنهان از رقیب
- در میان یاوران میگفت یار خویش را
- گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
- ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
- درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
- به که با دشمن نمایی حال زار خویش را
- گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
- ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را
- ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
- تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را
- دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
- تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
- ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم
- هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را